غزلغزل، تا این لحظه: 18 سال و 4 ماه و 27 روز سن داره

دو کبوتر

نصيحت پدرانه

خوب نازنين من امروز مي خواهم برايت قصه اي بگويم. هميشه بدان چيزهايي در زندگي ما هست كه بايد بپذيري و زندگي كني. از هر چيزي همانطور كه هست لذت ببر. دخترم هميشه مردم را همانطوري كه هستند بپذير و هرگز در صدد اصلاح كسي نباش. زيبا زندگي كن و آزاد بدون دغدغه چراها و بدون فكر كردن به رفتار مردم. دو ميمون روي شاخه درختي نشسته بودند و به غروب خورشيد نگاه ميكردند. يكي از ديگري پرسيد: چرا هنگام غروب رنگ آسمان تغيير ميكند؟ ميمون دوم گفت: اگر بخواهيم همه چيز را توضيح بدهيم، مجالي براي زندگي نمي ماند. گاهي اوقات بايد بدون توضيح از واقعيتي كه در اطرافت ميبيني، لذت ببري... ميمون اول با ناراحتي گفت: تو فقط به دنبال لذت زندگي هستي و هيچ وقت نمي خواهي واقع...
28 بهمن 1390

هنر واقعي شنيدن سكوته

شاگردي از استاد پرسيد: منطق چيست؟ استاد كمي فكر كرد و جواب داد : گوش كنيد ، مثالي مي زنم ، دو مرد - پيش من مي آيند. يكي تميز وديگري كثيف من به آن ها پيشنهاد مي كنم حمام كنند.شما فكر مي كنيد ، كدام يك اين كار را انجام دهند ؟ هردو شاگرد يك زبان جواب دادند : خوب مسلما كثيفه ! استاد گفت : نه ، تميزه . چون او به حمام كردن عادت كرده و كثيفه قدر آن را نمي داند.پس چه كسي حمام مي كند ؟ حالا پسرها مي گويند : تميزه ! استاد جواب داد : نه ، كثيفه ، چون او به حمام احتياج دارد.وباز پرسيد : خوب ، پس كداميك از مهمانان من حمام مي كنند ؟ يك بار ديگر شاگردها گفتند : كثيفه ! استاد گفت : اما نه ، البته كه هر دو ! تميزه به حمام عادت دارد و كثيفه به حمام احتياج ...
28 بهمن 1390

تنها زيبايي لحظات سپري شدن عمرم

تنها زيبايي لحظات سپري شدن عمرم زيباي من هميشه به آن چيزي كه آرزو داري بينديش نه به چيزي كه هستي. بچه كه بودم هر شب در خيالم به آرزوهايم مي انديشيدم. زيباترين لحظات كودكيم همين بود. هميشه خودم را در اوج مي ديدم. هميشه در آرزوي تحقق روياها. باور كن براي رسيدن به روياهاي شبانه ام چقدر تلاش كردم و فقط يكي مانده كه حس مي كنم خسته ام. شايد روزي به دنبالش باشم يا شايد.... پس برايت داستان كوتاهي مي اورم از گابريل گارسيا ماركز: كوه بلندي بود كه لانه عقابي با چهار تخم، بر بلنداي آن قرار داشت. يك روز زلزله اي كوه را به لرزه در آورد و باعث شد كه يكي از تخم ها از دامنه كوه به پايين بلغزد. بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه اي رسيد كه پر از مرغ و خروس بود. ...
28 بهمن 1390

شلوغ پلوغه

چند وقتی که مشغله کاری بابا زیاد شده است از یک طرف محل فیزیکی کار بابا تغییر کرده و از طرف دیگر مادر بزرگ مریض شده و چند روز در بیمارستان بوده است که الحمدالله حالش بهتر است و ما هفته پیش به همین خاطر به اصفهان رفتیم این اولین مسافرت ابوالفضل به اصفهان بود که مادربزرگ بعد از مرخص شدن از بیمارستان با دیدن غزل و ابوالفضل خیلی خوشحال شد  . و امروز صبح که بیدار شدم اولین کاری که کردم به پشت پنجره رفتم و از دیدن برف خوشحال شدم و می خواستم بیدارتو ن کنم که دلم نیومد و هر روز از منزل تا محل کار مورنیم ساعت ميرم که امروزبه خاطر بارش برف ٥/١ ساعت طول کشید.
28 بهمن 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دو کبوتر می باشد